هنوز نگاهت را از من گرفته ای و حتی نیم نگاهی به من نمی اندازی. تنهائی مثلِ خُوره به جانم افتاده است و خاطراتِ عاشقانه ای که روحم را ذره، ذره می میراند. تنها گناهِ تو این است که دل به دریا سپردی و با موج هایش روحت را شستشو، و جرمِ من نچیدنِ سیبی که هنوز بویِ بی گناهیِ هابیل دردستانم مست میکند شیطان را. جرم تو بی گناهی است و گناهِ من گناهی است که در هیچ زمینی نمی تواند ریشه زند و یا در چشمانِ تو زائیده شود. تو چترِ نگاهت را از زمین دلم دریغ کرده ای و در قحطیِ واژه ها سخت ترین مجازات را برایم روا داشته ای. تا می خواهم واژه ها را سر بزیرِ نگاهت کنم، شب می شود و در تاریکی ، هم آغوشِ یک سطرِ ماندهِ به ناگفته هایم، به خواب می روم. خوابی که بدونِ هیچ دغدغه ای درد هایم را در تو خلاصه می کند و تو هم به نظاره می نشینی تنِ تکیده ام را- که در حسرتِ صدایت هلهله می زند مرگ را. تو رفتی و من مانده ام با واژه هائی که مهربان تر از دیروزند و غزل هائی که روز به روز در تو می شکنم، تا زاده شود پری زاده ای که سهمِ تنهائی ام را ازچشمة چشمانش بنوشم.